زنبور کوچولو روی گوش کندو دار نشست و گفت:" اول میخواستم برای برداشتن عسل هایم نیشت بزنم ولی فکر کردم چرا خودم را کشتن بدهم؟َ!"
کندودار با تعجب پرسید:"مگر وقتی نیش می زنید خودتان را به کشتن می دهید؟" زنبور کوچولو جواب داد:"بله، اما فقط زنبورهای عسل" این مسثله در کلاس دوم آموزش داده شده ، چطور نمیدانستی؟
کندو دار گفت من به مدرسه نرفتم، در زمان کودکی ام فقط پول دارها مدرسه می رفتنند . ولی من همیشه دوست داشتم مدرسه بروم.
زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید و گفت:"من میتوانم به همراه دوستانم (ترسو، چاقالو،خوابالو) ببرمت مدرسه اما باید قول بدی که عسل های ما را برنداری.
کندودار قبول کرد. و زنبور کوچولو رفت تا جریان را به دوستانش بگوید.
چاقالو گفت:"اگر خوراکی داشته باشد من میایم."
ترسو گفت:"من می ترسم چرا باید بهش کمک کنیم؟"
زنبور کوچولو گفت:" شکمو ما برای خوراکی کاری را انجام نمی دهیم. ترسو ما باید برای عسل هایمان این کار را انجام دهیم. زنبور کوچول رو کرد به خوابالو و پرسید تو اعتراضی نداری؟.... خوابالووو بلند شد و در حالی که نمی دانست جریان چیست گفت:"باید یک جای نرم باشد تا بتوانم بخوابم."
زنبور کوچولو به دوستانش گفت:" باید در شهر بگردیم و مدرسه ی بزرگسالان را پیدا کنیم."
آن ها با هم به شهر رفتند و شروع به گشتن کردند. بعد از مدتی چاقالو گشنه شد و به دنبال پیرمردی که کلوچه به دست داشت ، به راه افتاد. دوستان چاقالو نگران او شدند و به دنبال او رفتند. ناگهان متوجه شدند در ساختمانی هستند، که نام آن مدرسه ی نیکای بزرگسالان است. زنبورها بسیار خوشحال شدند و به دنبال آن پیرمرد رفتند. آن ها دیدند بزرگسالانی در آنجا درس میخوانند که در بچگی به مدرسه نرفته اند. زنبور کوچولو چشمش به تابلویی افتاد که روی آن نوشته شده بود " در این مکان شما می توانید روزها کار کنید و شب به مدرسه بیاید" زنبور کوچولو با خوشحالی پیش کندو دار رفت و به او گفت:" ما یک مدرسه پیدا کردیم که مخصوص بزرگسالان است. بیا با هم برویم آنجا ثبت نام کنیم. تو صبح ها میتوانی کار کنی و شب ها درس بخوانی.
کندودار قبول کرد، روز اول مدرسه کندو دار دید بیشتر همکلاسی هایش پیرمرد هستند او خجالت میکشید و در بحث ها شرکت نمیکرد. زنگ تفریح که شد زنبورها به کندو دار گفتند:"چرا در بحث ها شرکت نکردی؟"
کندودار جواب داد:"من نمیتوانم درس بخوانم، درس خواندن برای من سخت است. همچنین نمیتوانم برای خودم دوست پیدا کنم."
ترسو به کندودار گفت:" با این که من ترسو هستم، کنارت می مانم تا تو احساس تنهایی و ترس نکنی."
چاقالو می گیود:"من قول میدهم به تو صبحانه خوبی بدهم تا انرژی داشته باشی، برای درس خواندن."
خوابالو می گوید:" با این که من همیشه خوابم می آید اما بیدار می مانم و به تو آموزش می دهم تا در سهایت را خوب یاد بگیری ."
کندودار خوشحال می شود و به خود ایمان پیدا می کند. روز دوم، زنبورها شعری برای کندودار ساختن و قبل از مدرسه به او گفتند:"میرم مدرسه ، میرم مدرسه. کندودار من میخوره غصه که نمیتونه دوست پیدا کنه، ما نمی زاریم کندودارمون بخوره غصه."
کندودار احساس بهتری داشت و در بحث ها کمی شرکت کرد. ولی هنوز خجالت میکشید. در زنگ تفریح به زنبورها گفت." من نمیتوانم خجالت می کشم. شکست میخورم."
زنبور کوچولو فکری به ذهنش رسید: :"من دوستی دارم که شاید بتواند کمک کند. فردا او را با خود به مدرسه می آورم."
روز بعد زنبورها به همراه عینکی به مدرسه آمدند. عینکی موقعی که کندو دار احساس ناتوانی میکرد در گوش او انرژی مثبت می داد و کندو دار با تشویق میکرد. کم کم کندودار در بحث ها شرکت کرد ، او دیگر شکست خورده نبود. دیگر نمیگفت، نمیتوانم.
کندودار درسش را ادامه داد و در دانشگاه رشته ی حمایت از حقوق حیوانات را انتخاب کرد. او هیچ وقت زنبورها را فراموش نکرد. از حیوانات حمایت کرد. موقع خداحافظی رسید، زنبور کوچولو برای خداحافظی گفت:"من یک نظر دارم، میتوانم برای مسابقه ی نویسنده کوچک داستان ، بردن تو به مدرسه را بنویسم."